دیوار من

ایده های ذهنی

دیوار من

ایده های ذهنی

تلخ و شیرین

مرد سیلی محکمی به صورت زن زد و با فریاد گفت: 

اخه اینم شد زندگی ؟دیگه از دستت خسته شدم... 

زن که اصلا انتظار نداشت ناباورانه دستش را روی صورتش گذاشت و چند قطره اشک به آرامی از گوشه چشمش سرازیر شد. 

زن همانطور که چمدانش را می بست گفت: 

دیگه این وضع را تحمل نمیکنم نمی تونم حتی یه لحظه هم تو این خونه با تو بمونم. 

مرد که می خواست خود را بی اعتنا نشان دهد زیر لب گفت: 

برو به جهنم دیگه نمی خوام ببینمت. 

زن با قدم هایی تند از خانه خارج شد ودر را محکم بست.هنوز چنذ ثانیه از رفتن زن نگذشته بود که  ناگهان صدای هولناک ترمز اتومبیلی در خیابان طنین انداز شد. 

مرد سراسیمه و نگران به سمت در خانه دوید وقتی در را گشودو به خیابان نگاه کرد نفس راحتی کشید و لبخندی بر چهره اش نقش بست . 

زن به سرعت در پیاده رو را می رفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد