دیوار من

ایده های ذهنی

دیوار من

ایده های ذهنی

سکوت طبیعت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بچگی

بچه که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم .

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود. کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم و فقط نگاه کافی بود.

بچه که بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ که شدیم تو خلوت.

بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ که شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه.

بچه که بودیم همه رو ده تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم.

بچه که بودیم اگر با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون می رفت بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون می مونه و آشتی نمی کنیم .

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی صد تا کلاف هم سرگرم مون نمی کنه.

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه.

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت بچگیمون را داریم.

فانوس

در گذر لحظه ها  

می رود بی پروا 

 فارغ از ترس  

در اعماق تاریکی  

می شکافد سیاهی  

رخنه  می کند در دل شب  

بی پیرایه می سوزد  

سو سو می کند 

بی خبر

که راه گشاست 

جلوگاه شب می شود 

و معبود همراهانش 

تا که بیند رخ صبحدم را  

انوقت دل در کف خویش  

شعله را در خود خاموش سازد  

حاصل بی قراری شبانه اش

گم کرده راه را به منزل می رساند 

گم کرده یار را به یاران می رساند 

 الی  

۹۰/۰۵/۱۵ 

آبی دریایی

 نزدیک غروب بود  

کنار ساحل تنها راه می رفت  

فکر می کرد  

هر موجی که می آمد به افکارش بر می خورد  

که چرا بی اجازه وارد حریمش می شوند 

ولی وقتی آب پاهایش را لمس می کرد  

معذرت خواهی دریا را می فهمید  

سرش را بلند کرد به جایی نگاه کرد که آبی دریایی به آبی آسمانی گره می خورد 

جایی که مرزی بود بین بخشش دریا وآسمان    

جایی برای آغاز تلاطم دریا  برای شروع امواج  

خم شد روی زمین نشست  

نسیمی گرم به صورتش سیلی می زد  

پشت سرش آدم ها می گذشتن بی آنکه توجهی داشته باشندکه  

دریا جمله های ساده ای برای آنها داشت  

غروب شده بود خورشید مهمانی دریا و آسمان را ترک می کرد  

ولی قول می داد فردا زودتر ازهمه بر گردد  

فکر کرد   

لیاقت یدک کشیدن نسبت انسانیت را دارد  ؟ 

اینکه بی رحم ترین وقایع زندگی به دست او رخ می دهد  

تجویزی هم برایش نمی کند  

اشفته برخاست تا برود تنها کاری که می توانست بکند  

یک قطره از اشکش را به دریا هدیه کرد و  

رفت  

الی  

۹۰/۵/۱۴

 

 

مغرور

نیست باریک ریسمان دلدادگی  

تا بگسلد با بی مهری و بی وفایی   

 

هر خم به ابروان  

هر اشک از چشمان  

 

آواری است در وجودش  

می لرزاند تارو پودش  

 

ترک یار محال نیست  

محنتش زیاد است  

 

عمرش به کف نیاید  

اما دلش به درد آید  

 

مانع غرورست و خودخواهی  

تا پایان دهد جدایی  

 

الی  

۹۰/۵/۳