دیوار من

ایده های ذهنی

دیوار من

ایده های ذهنی

یه برگ خاطره

روز جمعه همه با خانواده عمه برای دیدن مامان بزرگم که آلزایمر داره رفتیم خانه سالمندان.یکی از سالمندان یا به قول خودشون همسفرها اسمش رضوان خانم بود.از من خوشش اومده بود براش جذاب به نظر می رسیدم.لهجه ای یزدی داشت.دستی مهربون به سرم می کشید صورتم را نوازش می کرد قربون صدقم می رفت با لهجه شیرینش می گفت:از سر تا پا از نوک انگشت پات تا فرق سرت هیچ عیبی ندیدم چه خانمی !چه شیرینی! چه قدی !چه قامتی !.نمی دونم انگار تشنه حرفاش شده بودم نگاهم که به نگاه پیرزن با صورت چین وچروک خورده گره می خورد با یه لبخند پاسخم را می داد.غرق می شدم تو افکاری که اون واسم ساخته بود. با سخاوتمندیش کلماتی را به من بخشید که دنیایم را پر از شادی کرد حتی برای لحظه ای گذرا. من هم با نگاهی سرشار از خلوص قلبش را پر کردم از مهر.امیدوارم نگاهم کمکی کرده باشه تا بدونه که زمزمه هایی که کرد ناب ترین زمزمه ها بودند. 

قلبش شاد وپاینده. 

الی  

۹۰/۳/۱۳

نظرات 1 + ارسال نظر
میم تنها جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ب.ظ http://mimtanha.blogsky.com/

گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاریست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد